سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بزرگترین عیب آن بود که چیزى را زشت انگارى که خود به همانند آن گرفتارى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :9
کل بازدید :35575
تعداد کل یاداشته ها : 40
103/2/17
3:9 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسلمی[38]
دنیا مکان تعقل و تفکر حکمت است پس اندیشه کن تا ماندنت باعث سرافرازی خالقت گردد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

مباحث‌ مرتبط‌ با مسائل‌ فلسفی‌

1- گرچه‌ منطق‌ از مباحث‌ معرفت‌ شناسی‌ جدا نیست‌، ولی‌ معمولاً به‌ صورت‌ یک‌ رشته‌ مستقل‌ درنظر گرفته‌ می‌شود. منطق‌ دانشی‌ است‌ مربوط‌ به‌ بررسی‌ انواع‌ مختلف‌ قضایا و آن‌ نوع‌ روابط‌ بین‌ آنها که‌ در استنتاج‌ به‌ کار می‌آید. بخشهایی‌ از این‌ علم‌ قرابت‌ قابل‌ توجهی‌ با ریاضیات‌ دارند و قسمتهای‌ دیگر را می‌توان‌ جزء مباحث‌ معرفت‌ شناسی‌ دانست‌.

2- حکمت‌ عملی‌ یا فلسفه‌ی‌ اخلاق‌ با مباحث‌ مربوط‌ به‌ ارزشها و مفهوم‌ «بایستی‌» سروکار دارد و از چنین‌ مسائلی‌ گفتگو می‌کند: خیر اعلی‌ چیست‌؟ تعریف‌ خیر چیست‌؟ آیا صحت‌ هر فعلی‌ تنها مربوط‌ به‌ نتایج‌ آن‌ است‌؟ آیا داوریهای‌ ما درباره‌ی‌ آنچه‌ که‌ باید انجام‌ داد، عینی‌ است‌ یا ذهنی‌ (ملاکهای‌ داوری‌ ما عینی‌ و خارجی‌ است‌ یا شخصی‌ و ذهنی‌)؟ مجازات‌ چه‌ کارکردی‌ دارد ] آیا مجازات‌ برای‌ انتقام‌ گرفتن‌ است‌، یا برای‌ بازداشتن‌ مجرمین‌ بالقوه‌ است‌، یا ما با مجازات‌ مجرم‌ و خطاکار عادلانه‌ رفتار می‌کنیم‌: هرکس‌ کار بدی‌ مرتکب‌ شود باید مجازات‌ آن‌ را تحمل‌ کند [ ؟ دلیل‌ اصلی‌ و نهایی‌ قبح‌ کذب‌ چیست‌؟

3- فلسفه‌ سیاسی‌ کاربرد فلسفه‌ (خصوصاً بخش‌ حکمت‌ عملی‌) در ارتباط‌ با مسائلی‌ است‌ که‌ ناشی‌ از عضویت‌ فرد در یک‌ کشور است‌. فلسفه‌ی‌ سیاسی‌ با مسائلی‌ از این‌ قبیل‌ سروکار دارد: آیا فرد در قبال‌ دولت‌ دارای‌ حقوقی‌ است‌؟ آیا جامعه‌ چیزی‌ غیر از افراد تشکیل‌ دهنده‌ی‌ آن‌ و فوق‌ آن‌ است‌؟ آیا دموکراسی‌ بهترین‌ نوع‌ حکومت‌ است‌؟

4- زیبایی‌شناسی‌ ، کاربرد فلسفه‌ در ارتباط‌ با هنر و زیبایی‌ است‌ و با مسائلی‌ از این‌ قبیل‌ سروکار دارد: آیا زیبایی‌ امری‌ عینی‌ است‌ یا ذهنی‌؟ کارکرد هنر چیست‌؟ انواع‌ مختلف‌ زیبایی‌ با چه‌ جنبه‌هایی‌ از طبیعت‌ آدمی‌ ارتباط‌ دارند؟

5- گاهی‌ اصطلاح‌ کلی‌تر «نظریه‌ی‌ ارزش‌» برای‌ مطالعه‌ ارزشها به‌طور عام‌ به‌ کار می‌رود، هرچند که‌ این‌ بحث‌ را می‌توان‌ در ذیل‌ مباحث‌ حکمت‌ عملی‌ یا فلسفه‌ اخلاق‌ جای‌ داد. ارزش‌ را در مفهوم‌ عام‌ آن‌ می‌توان‌ از نمونه‌های‌ خاص‌ و موارد و مصادیق‌ مباحث‌ (2)، (3) و (4) دانست‌.

کوشش‌ برای‌ خارج‌ کردن‌ مابعدالطبیعه‌ از فلسفه‌ در معرض‌ این‌ ایراد است‌ که‌ حتی‌ فلسفه‌ انتقادی‌ هم‌ بدون‌ مابعدالطبیعه‌ ناممکن‌ است‌.

کوششهای‌ فراوانی‌ (که‌ بعضی‌ از آنها ذکر خواهد شد) به‌ عمل‌ آمده‌ تا مابعدالطبیعه‌ را به‌ دلیل‌ آنکه‌ تماماً بی‌معنا و غیرقابل‌ فهم‌ است‌ از زمره‌ی‌ شاخه‌های‌ فلسفه‌ خارج‌ کنند و فلسفه‌ را به‌ همان‌ 5 شاخه‌ پیش‌گفته‌ محدود سازند؛ البته‌ تا جایی‌ که‌ بتوان‌ آنها را به‌ عنوان‌ پژوهش‌ نقادانه‌ای‌ از مبادی‌ علوم‌ و مفروضات‌ ] فلسفی‌ [ زندگی‌ عملی‌ تلقی‌ کرد. از این‌ دیدگاه‌ فلسفه‌ مشتمل‌ است‌ یا باید

مشتمل‌ باشد بر تحلیل‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌. این‌ دیدگاه‌ با همین‌ وضع‌ محدودی‌ که‌ دارد بسیار دور از واقعیت‌ است‌، زیرا 1- حتی‌ اگر بر آن‌ باشیم‌ که‌ متافیزیک‌ به‌ معنای‌ مثبت‌ و معقول‌ و برحق‌ آن‌ وجود ندارد، مسلماً رشته‌ای‌ از تحقیق‌ و پژوهش‌ وجود دارد که‌ کار آن‌ رد و انکار استدلالهای‌ مغالطه‌آمیزی‌ است‌ که‌ فرض‌ شده‌ به‌ نتایج‌ مابعدالطبیعی‌ می‌انجامند، و بدیهی‌ است‌ که‌ این‌ رشته‌ خود بخشی‌ از فلسفه‌ است‌. 2- اگر قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ را تماماً کاذب‌ ندانیم‌، تحلیل‌ آنها به‌ معنای‌ ارائه‌ تفسیری‌ کلی‌ از بخشی‌ از واقعیت‌ است‌ که‌ این‌ قضایا از آن‌ سخن‌ می‌گویند، یعنی‌ فراهم‌ آوردن‌ تفسیری‌ کلی‌ از واقعیت‌ که‌ مابعدالطبیعه‌ هم‌ در پی‌ عرضه‌ی‌ آن‌ است‌. بنابراین‌، اصلاً اگر اذهانی‌ وجود داشته‌ باشند- و مسلماً به‌ یک‌ معنا هم‌ وجود دارند- تحلیل‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ درباره‌ خودمان‌، تا آنجا که‌ این‌ قضایا صادقند -و پذیرفتنی‌ هم‌ نیست‌ که‌ همه‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ مربوط‌ به‌ عقیده‌ی‌ ما به‌ وجود دیگران‌ کاذب‌ باشند- تحلیلی‌ مابعدالطبیعی‌ از مسئله‌ را در اختیار ما قرار می‌دهد. گرچه‌ ممکن‌ است‌ که‌ مابعدالطبیعه‌ای‌ از این‌ دست‌ چندان‌ هم‌ ثمربخش‌ نباشد ولی‌ به‌ هر حال‌ مشتمل‌ بر قضایای‌ اساسی‌ مابعدالطبیعه‌ خواهد بود.

حتی‌ اگر بر آن‌ باشیم‌ که‌ تمام‌ معلومات‌ ما مربوط‌ به‌ نمودها و ظواهر اشیاء است‌، خود همین‌ نمودها بر وجود واقعیتی‌ که‌ دارای‌ نمود است‌ و ذهنی‌ که‌ آنها را درک‌ می‌کند دلالت‌ می‌کنند و روشن‌ است‌ که‌ این‌ دو امر دیگر خودشان‌ نمود نیستند و این‌ یعنی‌ نوعی‌ مابعدالطبیعه‌. حتی‌ رفتارگرایی‌ هم‌ یک‌ مابعدالطبیعه‌ است‌. البته‌ این‌ سخنان‌ نه‌ بدین‌ معناست‌ که‌ بگوییم‌ مابعدالطبیعه‌ به‌ صورت‌ نظامی‌ تام‌ و کامل‌ که‌ اطلاعات‌ جامعی‌ درباره‌ی‌ کل‌ ساختار واقعیت‌ و اموری‌ که‌ غالباً مایل‌ به‌ شناختن‌ آنها هستیم‌ ارائه‌ می‌دهد، ممکن‌ است‌ یا حتی‌ ممکن‌ خواهد بود. بلکه‌ تنها بدین‌ معنی‌ است‌ که‌ در کوشش‌ برای‌ اثبات‌ و نقادی‌ قضایای‌ مورد بحث‌ در مابعدالطبیعه‌ می‌تواند مورد بررسی‌ قرار گیرد. از طرف‌ دیگر ما هر چه‌ هم‌ طرفدار پروپا قرص‌ مابعدالطبیعه‌ باشیم‌، بدون‌ فلسفه‌ نقادی‌ نمی‌توانیم‌ در مابعدالطبیعه‌ پژوهش‌ کنیم‌ یا حداقل‌ اگر فلسفه‌ نقادی‌ را نادیده‌ بگیریم‌، مطمئناً مابعدالطبیعه‌ی‌ ما بسیار بد خواهد بود. زیرا حتی‌ در مابعدالطبیعه‌ نیز چون‌ مفاهیمی‌ غیر از مفاهیم‌ عرف‌ عام‌ و مبادی‌ تصوری‌ علوم‌ چیز دیگری‌ در اختیار نداریم‌، باید از همانها آغاز کنیم‌ و اگر بناست‌ که‌ مبانی‌ و مبادی‌ درستی‌ در اختیار داشته‌ باشیم‌، باید این‌ مفاهیم‌ را به‌ دقت‌ تحلیل‌ و بررسی‌ کنیم‌. پس‌ فلسفه‌ انتقادی‌ را هم‌ نمی‌توان‌ تماماً از مابعدالطبیعه‌ جدا کرد. گرچه‌ ممکن‌ است‌ که‌ یک‌ فیلسوف‌ در تفکر خود بر یکی‌ از این‌ اجزاء بیش‌ از دیگر اجزاء تأکید بورزد.

 

فرق‌ فلسفه‌ و علوم‌ خاص‌ چیست‌؟

فلسفه‌ با سایر علوم‌ خاص‌ در این‌ جهات‌ تفاوت‌ دارد:

1- کلیت‌ بیشتر آن‌

2- روش‌ آن‌. فلسفه‌ مفاهیمی‌ را مورد بررسی‌ قرار می‌دهد که‌ جزء مبادی‌ همه‌ی‌ علوم‌ است‌، به‌ علاوه‌ی‌ تحقیق‌ درباره‌ی‌ نوعی‌ مسائل‌ خاص‌ که‌ همگی‌ خارج‌ از حوزه‌ی‌ علوم‌ قرار دارند. علوم‌ و عقل‌ متعارف‌ مفاهیمی‌ را که‌ نیازمند چنین‌ پژوهش‌ فلسفی‌ هستند مورد استفاده‌ قرار می‌دهند، ولی‌ مسائل‌ خاصی‌ هم‌ هستند که‌ در نتیجه‌ کشفیات‌ علمی‌ به‌ وجود آمده‌ یا موضوعیت‌ یافته‌اند و چون‌ علوم‌ قابلیت‌ تحقیق‌ تام‌ و کامل‌ درباره‌ آنها را ندارند، فلسفه‌ باید به‌ آن‌ تحقیق‌ درباره‌ی‌ آن‌ بپردازد، که‌ از آن‌ جمله‌ می‌توان‌ از مفهوم‌ «نسبیت‌» نام‌ برد. بعضی‌ از متفکران‌ مثل‌ هربرت‌ اسپنسر فلسفه‌ را ترکیبی‌ از نتایج‌ علوم‌ دانسته‌اند، ولی‌ این‌ رأی‌ امروزه‌ مقبول‌ اهل‌ فلسفه‌ نیست‌. تردیدی‌ نیست‌ که‌ اگر بتوان‌ نتایج‌ فلسفی‌ را از طریق‌ ترکیب‌ یا تعمیم‌ اکتشافات‌ علمی‌ به‌ دست‌ آورد باید بی‌درنگ‌ به‌ آن‌ مبادرت‌ کرد ولی‌ اینکه‌ آیا چنین‌ چیزی‌ ممکن‌ است‌ یا نه‌، امری‌ است‌ که‌ تنها در عمل‌ روشن‌ می‌شود، در عین‌ حال‌ که‌ فلسفه‌ از این‌ راه‌ به‌ پیشرفت‌ چندانی‌ نایل‌ نشده‌ است‌. فلسفه‌های‌ بزرگ‌ گذشته‌ بخشی‌ مربوط‌ به‌ تحقیق‌ در مفاهیم‌ بنیادی‌ تفکر است‌ و بخش‌ دیگر هم‌ تلاشهایی‌ است‌ برای‌ طرح‌ حقایقی‌ متفاوت‌ با حقایق‌ مورد بحث‌ در علوم‌ و با استفاده‌ از روشهایی‌ متفاوت‌ از روشهای‌ آنها. این‌ فلسفه‌ها بیش‌ از آنچه‌ که‌ در ظاهر به‌ نظر می‌آید متأثر از علوم‌ زمان‌ خود بوده‌اند ولی‌ نمی‌توان‌ هیچ‌ یک‌ از آنها را ترکیبی‌ از نتایج‌ علوم‌ دانست‌، و حتی‌ فیلسوفان‌ مخالف‌ مابعدالطبیعه‌ هم‌ مثل‌ هیوم‌، بیش‌ از آنکه‌ به‌ نتایج‌ علوم‌ تعلق‌ خاطر داشته‌ باشند، به‌ مبادی‌ و مبانی‌ آنها پرداخته‌اند.

تا یک‌ نتیجه‌ یا فرضیه‌ی‌ علمی‌ در حوزه‌ی‌ خاص‌ خودْش‌ اعتبار یافت‌ نباید ما هم‌ آن‌ را بی‌قید و شرط‌ یک‌ حقیقت‌ فلسفی‌ بدانیم‌. مثلاً به‌ هیچ‌ عنوان‌ نمی‌توان‌ گفت‌ که‌ چون‌ زمان‌ فیزیکی‌ غیرقابل‌ انفکاک‌ از مکان‌ است‌، چنان‌ که‌ امروزه‌ علم‌ فیزیک‌ ادعا می‌کند، پس‌ تقدم‌ مکان‌ بر زمان‌ یک‌ اصل‌ فلسفی‌ است‌. زیرا ممکن‌ است‌ این‌ امر نسبت‌ به‌ زمان‌ فیزیکی‌ صادق‌ باشد، آن‌ هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ که‌ زمان‌ فیزیکی‌ در مکان‌ اندازه‌گیری‌ می‌شود. ولی‌ این‌ امر لزوماً درمورد زمانی‌ که‌ به‌ تجربه‌ی‌ ما درمی‌آید (که‌ زمان‌ فیزیکی‌ منتزع‌ از آن‌ یا جزئی‌ از آن‌ است‌) صادق‌ نیست‌. علوم‌ ممکن‌ است‌ با استفاده‌ از وهمیات‌ روش‌ شناختی‌ یا کاربرد اصطلاحات‌ در معانی‌ غیرمعمول‌ به‌ پیشرفتهایی‌ دست‌ یابند ولی‌ به‌ هر حال‌ فلسفه‌ باید آنها را تصحیح‌ کند. اصطلاح‌ فلسفه‌ علم‌ معمولاً به‌ آن‌ شاخه‌ی‌ منطق‌ گفته‌ می‌شود که‌ به‌ طریق‌ خاصی‌ به‌ بررسی‌ روشهای‌ مختلف‌ علوم‌ می‌پردازد.

 

اختلاف‌ روش‌ فلسفه‌ و روش‌ علوم‌ در چیست‌؟

روشهای‌ فلسفه‌ از بنیاد با روشهای‌ علوم‌ خاص‌ متفاوت‌ است‌. علوم‌ به‌ جزء ریاضیات‌ از روش‌ تعمیم‌ تجربی‌ استفاده‌ می‌کنند و این‌ روشی‌ است‌ که‌ در فلسفه‌ کاربرد بسیار اندکی‌ دارد. از طرف‌ دیگر کوششهای‌ بسیاری‌ هم‌ که‌ برای‌ ادغام‌ فلسفه‌ در ریاضیات‌ صورت‌ گرفته‌ موفقیت‌آمیز نبوده‌ است‌ (به‌ جزء در بخشهای‌ خاصی‌ از منطق‌ که‌ موضوعاً به‌ ریاضیات‌ نزدیکترند تا فلسفه‌). خصوصاً به‌ نظر می‌رسد برای‌ فلاسفه‌ به‌ عنوان‌ انسان‌، رسیدن‌ به‌ قطعیت‌ و مسلمیتی‌ که‌ در ریاضیات‌ وجود دارد ناممکن‌ باشد. تفاوت‌ بین‌ این‌ دو رشته‌ از مطالعات‌ و تحقیقات‌ را می‌توان‌ مربوط‌ به‌ علل‌ مختلف‌ دانست‌. نخست‌ اینکه‌ معلوم‌ نیست‌ بتوان‌ معانی‌ اصطلاحات‌ مورد استفاده‌ در فلسفه‌ را به‌ همان‌ وضوح‌ مفاهیم‌ مورد استفاده‌ در ریاضیات‌ مشخص‌ کرد، به‌طوری‌ که‌ در یک‌ استدلال‌ این‌ اصطلاحات‌ در معرض‌ تغییراتی‌ نامحسوس‌ و ظریف‌ قرار می‌گیرند و علاوه‌ بر آن‌ اطمینان‌ یافتن‌ از این‌ امر که‌ فیلسوفانی‌ که‌ افکار و نظریات‌ مختلف‌ دارند کلمه‌ واحدی‌ را در معنای‌ واحد استعمال‌ کرده‌ باشند دشوار است‌. ثانیاً تنها در حوزه‌ی‌ ریاضیات‌ است‌ که‌ مفاهیمی‌ ساده‌، بنیاد یک‌ سلسله‌ی‌ پیچیده‌ و در عین‌ حال‌ دقیق‌ از استنتاجات‌ را تشکیل‌ می‌دهند. ثالثاً قضایای‌ ریاضیاتِ محض‌ همگی‌ قضایای‌ شرطی‌ است‌؛ بدین‌ معنا که‌ نمی‌توانند به‌ ما بگویند وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورت‌ است‌. مثلاً نمی‌توانند بگویند در یک‌ مکان‌ مشخص‌ چه‌ تعداد از اشیاء خاصی‌ وجود دارد، بلکه‌ تنها می‌توانند بگویند اگر چنین‌ و چنان‌ باشد چه‌ خواهد شد. مثل‌ اینکه‌ می‌توانند بگویند اگر در اتاقی‌ 7+5 صندلی‌ وجود داشته‌ باشد، در آن‌ اتاق‌ 12 صندلی‌ وجود خواهد داشت‌. ولی‌ هدف‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ مستقیماً درباره‌ی‌ واقعیات‌ سخن‌ بگوید؛ یعنی‌ بگوید وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورتی‌ است‌. به‌ همین‌ دلیل‌ نیز تشکیل‌ دادن‌ قیاساتی‌ که‌ تنها از اصول‌ موضوعه‌ یا تعاریف‌ ساخته‌ شده‌ باشند با فلسفه‌ تناسب‌ ندارد حال‌ آنکه‌ در ریاضیات‌ امر غالباً به‌ همین‌ صورت‌ است‌.

بنابراین‌ نمی‌توان‌ بین‌ روشهای‌ فلسفه‌ و روشهای‌ سایر علوم‌ به‌ مشابهت‌ تامی‌ دست‌ یافت‌، چنان‌ که‌ تعریف‌ دقیق‌ روش‌ فلسفه‌ نیز ناممکن‌ است‌، مگر به‌ قیمت‌ محدود کردن‌ نامتناسب‌ و مضحک‌ موضوع‌ آن‌. فلسفه‌ تنها یک‌ روش‌ ندارد، بلکه‌ به‌ تناسب‌ موضوعات‌ دارای‌ روشهای‌ متفاوت‌ است‌ و تعریف‌

این‌ روشها نیز قبل‌ از بیان‌ موارد اطلاق‌ و کاربرد آنها، کار درستی‌ نیست‌. بلکه‌ چنین‌ کاری‌ بسیار مخاطره‌آمیز است‌. در گذشته‌ نیز غالباً هر چه‌ را که‌ با روش‌ خاصی‌ قابل‌ بررسی‌ بود از فلسفه‌ خارج‌ می‌کردند و همین‌ امر منجر به‌ محدود شدن‌ نادرست‌ دامنه‌ی‌ فلسفه‌ می‌گردید. فلسفه‌ مستلزم‌ روشهای‌ بسیار گوناگونی‌ است‌؛ زیرا باید تمام‌ انواع‌ تجارب‌ انسانی‌ را در معرض‌ شرح‌ و تفسیر خود قرار دهد. در عین‌ حال‌ روش‌ فلسفه‌ ابداً تجربی‌ محض‌ هم‌ نیست‌، زیرا وظیفه‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ تا حد ممکن‌ تصویری‌ هماهنگ‌ از تجارب‌ انسانی‌ و هر آنچه‌ را که‌ می‌توان‌ از واقعیت‌ (علاوه‌ بر واقعیتی‌ به‌ نام‌ تجربه‌) استنتاج‌ کرد، پدید آورد. درمورد نظریه‌ شناخت‌ نیز فلسفه‌ باید همه‌ی‌ انواع‌ تفکر انسانی‌ را به‌ صورت‌ بنیادی‌ و اساسی‌ به‌ نقد بکشد، و هر نوع‌ اندیشه‌ای‌ که‌ در تاملات‌ ممتاز ولی‌ غیرفلسفی‌ ما به‌ صورت‌ بدیهی‌ و واضح‌ ظهور می‌کند، باید در این‌ تصویر جایی‌ داشته‌ باشد و تنها به‌ دلیل‌ تفاوت‌ داشتن‌ با اندیشه‌های‌ دیگر به‌ دور افکنده‌ نشود. در این‌ مورد معیارهای‌ فیلسوف‌ به‌طور کلی‌ عبارت‌ خواهند بود از: 1- هماهنگی‌ و 2- جامعیت‌؛ او باید ارائه‌ی‌ تصویری‌ جامع‌ و نظام‌مند از تجربه‌ انسانی‌ و جهان‌ را وجهه‌ی‌ همت‌ خویش‌ قرار دهد، تصویری‌ که‌ در آن‌ توصیف‌ این‌ امور تا آنجا که‌ در حوزه‌ی‌ توصیف‌ ممکن‌ است‌ آمده‌ باشد. ولی‌ نباید چنین‌ چیزی‌ را به‌ قیمت‌ کنار گذاشتن‌ اموری‌ که‌ ذاتاً معرفت‌ حقیقی‌ یا عقیده‌ درست‌ هستند، به‌ چنگ‌ آورد. اگر فلسفه‌ای‌ ادعایی‌ داشته‌ باشد که‌ در زندگی‌ عادی‌ و عرفی‌ عقلاً نمی‌توان‌ قبول‌ کرد، به‌ حق‌ مورد اعتراض‌ قرار می‌گیرد. مثل‌ اینکه‌ بخواهد با استفاده‌ از قواعد منطق‌ این‌ نتیجه‌ را بگیرد - چنان‌ که‌ گاهی‌ هم‌ این‌ طور شده‌- که‌ جهان‌ مادی‌ اصلاً وجود ندارد و یا اینکه‌ همه‌ عقاید علمی‌ یا اخلاقی‌ ما در واقع‌ نادرستند.


قدر